مارمولک

 

 

چه عاشقانه برایت از عشق نوشتم

و چه ناجوانمردانه نادیده گرفتی

 

 

خداوندا به

كدامين گناه محكوم به بيداري در شبم

چه کسی میگوید که گرانی شده است؟

دوره ارزانیست! دل ربودن ارزان! دل شکستن ارزان!

دشمنیها ارزان و دروغ از همه چیز ارزانتر!

قیمت عشق چقدر کم شده است!

کمتر از آب روان و چه تخفیف بزرگی خورده قیمت هر انسان

.

نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1391برچسب:,ساعت [19:28 توسط سارا جوون|

 

گفتم خدایا از همه دلگیرم
گفت:حتی از من؟
گفتم خدایا دلم را ربودند
گفت:پیش از من؟
گفتم خدایا تنهاترینم
گفت:پس من؟
گفتم خدایا چقدر دوری
گفت:تو یا من؟
گفتم خدایا کمک خواستم
گفت:از غیر من؟
گفتم خدایا دوستت دارم
گفت بیشتر از من؟
گفتم خدایا انقدر نگو من
گفت:من توام.تو هم تکه ای از وجود من

اگه بی هوا کسی وارد زندگیت شد بدون کار خدا بوده ! اگه بی محابا دلها از دستها بهم گره خورد بدون کار خدا بوده  اگه گریه هات تو خنده غفلت دیگران شنیده نشد تا خرد نشی بدون تنها محرمت خدا بوده ! حالا هم اگه دلت شکسته و بغض تنهایی خفه ات کرده شک نکن تنها مرحمت خداست که از سر تواضع یه بهونه واسه نوازشت گیر آورده

 

 

 

مینویسم بدون تو بدون حضور تو با دلی تنها با هزار آه با نگاهی بغض آلود به این فاصله به این شب ها به این کاغذ های باطله کاغذ هایی برای کشیدن لطافت نگات برای بیان مخمل رنگ چشمات بدون تو این واژه دلتنگی چه معنای دلگیری دارد چه وسعتی...چه رنگ شبگیری دارد بدون تو سوگی دارد فضای اتاقم و از با تو بودن خیال میبافم اشک تمدید می شود در نگاهم بدون تو آه بدون تو... حسرت چه جولانی میدهد برای لحظه دیدار جسمم چگونه میجوشد در این سوی دیوار مثل یک بیمار گذر کند این زمان طعنه تلخی است انگار بدون تو قصه نیست حال امشب و هر شب من است بدون تو لحظه ها

.

نوشته شده در سه شنبه 9 خرداد 1391برچسب:,ساعت [11:17 توسط سارا جوون|

 

در یک عصر پاییزی چه ها کردی

مرا تنهای تنها با دلی غمگین رها کردی

گذشتی نرم نرمک از نگاهی مانده در باران

چرا با روح سرگردان من اینگونه تا کردی

تمام شعرهایم را برایت یک به یک خواندم

بگو دیوان شعرم را چرا ماتم سرا کردی

و گفتی زیر لب رفتم ، بمان با درد تنهایی

ندانستی غمی شیرین برایم دست و پا کردی

همین امشب دلم می میرد از احساس تنهایی

چه می داند کسی شاید به مرگم اعتنا کردی


نه چتر با خود داشتی
نه روزنامه
نه چمدان
عاشقت شدم!
از کجا باید میفهمیدم مسافری؟

نیمه شب اواره و بی حس و حال
در سرم سودای جامی بی زوار
پرسه ایی اغاز کردیم در خیال
دل به یاد اورد ایام وصال
از جدایی یک دو سالی میگذشت
یک دوسالی از عمر رفت و برنگشت
دل به یاد اورد اول باررا
خاطرات اولین دیدار را
ان نظر بازی ان اسرار را
ان دو چشم مست اهو وار را
همچو رازی مبهم و سر بسته بود
چون من از تکرار و او هم خسته بود
امد و هم اشیان شد با من او
هم نشین و هم زبان شد با من او
خسته جان بودم که جان شد با من او
ناتوان بود توان شدبا من او
دامنش شد خوابگاه خستگی
اینچنن اغاز شد دلبستگی
وای از ان شب زنده داری هاتا سحر
وای از ان عمری که با او شد به سر
مست او بودم ز دنیا بی خبر
دم به دم این عشق میشد بیشتر
امد و در خلوتم دم ساز شد
گفتگو ها بین ما اغاز شد
گفتمش در عشق پابرجاست دل
گرگشایی چشم دل زیباست دل
گر توذورق بان شوی دریاست دل
بی تو شام بی فرداست دل
دل ز روی عشق تو حیران شده
در پی عشق تو سرگردان شده
گفت در عشقت وفادارم بدار
من تو را بس دوست میدارم بدان
شوق وصلت را به سر دارم بدان
چون تویی مخمور خمارم بدان
با تو شادی میشود غم های من
با تو زیبا میشود فردای من
گفتمش عشقت به دل افزون شده
دل ز جادوی رخت افزون شده
جز تو هر یادی به دل مدفون شده
عالم از زیباییت مجنون شده
بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش
طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش
درسرم جز عشق او سودا نبود
بهر کس جز او دراین دل جا نبود
دیده جز برروی او بینا نبود
همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود
خوبی او شهره ی افاق بود
در نجابت در نکوهی فاق بود
روزگار اما وفا با مانداشت
طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
اخر این قصه هجران بود و بس
حسرت و رنج فراوان بود و بس
یار ما را از جدایی غم نبود
در غمش مجنون عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود
سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست
ساده ان عهد و پیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را شکست
این خبر ناگاه پشتم را شکست
ان کبوتر عاقبت از بند رست
رفت و با دلدار دیگر عهد بست
با که گویم انکه هم خون من است
خسم جان و تشنه ی خون من است
بخت بد زین وصل او قسمت نشد
ان طلا حاصل به این قیمت نشد
عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست
با چنین تقدیر بد تدبیر نیست
از غمش با دود و دم همدم شدم
باده نوش غصه ی او من شدم
مست و مخمور خراب از غم شدم
ذره ذره اب گشتم کم شدم
اخر اتش زد دل دیوانه را
سوخت بی پروا پر پروانه را
عشق من از من گذشتی خوش گذر
بعد از این حتی تواسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن ز سر
دیشب از کف رفت فردا رانگر
اخر این بار بشنو زمن پند
بر من وبر روزگارم دل نبند
عاشقی را دیر فهمیدی چه سود
عشق دیرین گسسته تار و پود
گر چه اب رفته باز اید به رود
ماهی بیچاره اما مرده بود
بعد از این اشیانت هر کس است
باش با او یاد تو ما را بس است 

.

نوشته شده در سه شنبه 9 خرداد 1391برچسب:,ساعت [11:13 توسط سارا جوون|

آرزویم این است
آرزويم اين است ؛ نتراود اشك در چشم تو هرگز ؛

مگر از شوق زياد

نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز ؛

وبه اندازه ي هر روز تو عاشق باشي

عاشق آنكه تو را مي خواهد . . .

و به لبخند تو از خويش رها مي گردد

و تو را دوست بدارد به همان اندازه ؛

كه دلت مي خواهد

 

کاش هرگز نمی دیدمت تا امروز غم ندیدنت رابخورم ...



کاش لبخندهایت آنقدر زیبا نبودند که امروز آرزوی



دیدن یک لحظه فقط یک لحظه



از لبخندهای عاشقانه ات را داشته باشم ...



کاش چشمان معصومت به چشمانم خیره نمی شد ...



تا امروز چشمان من به یاد آن لحظه بهانه گیرند و اشک بریزند ...



کاش حرف های دلم را بهت نگفته بودم تا امروز با



خود نگویم : " آخه او که میدونست چقدر دوستش دارم "






 

 

 

بس که دیوار دلم کوتاه است ، هرکه از کوچه "تنهایی" ما می گذرد ، به هوای هوسی هم که شده ، سرکی می کشد و می گذرد

 

حتی کفش هم اگر تنگ باشد

زخم می کند٬

وای به وقتی

که دل تنگ باشد . . .

.

نوشته شده در 1 فروردين 1386برچسب:,ساعت [1:0 توسط سارا جوون|


آخرين مطالب
» به وبلاگ خود خوش امدید

Design By : RoozGozar.com